مکتب واقعگرایی که ریشه در نظریههای ماکیاولیستی و توماس هابز دارد، انسان را موجودی بدسرشت و بدطینت میپندارد. در این چارچوب انسانها در درون خود شرارتهایی دارند که باید با اِعمال قدرت و از طریق نهادها و ترتیبات ساختاری مهار شود.
توماس هابز در کتاب «لویاتان» به خوبی زشتسرشتی انسانها را در «وضع طبیعی» تبیین کرده است؛ وضعیتی که قانون در آن جایی ندارد و همه علیه یکدیگر هستند. در این وضعیت هرکسی قدرتمندتر و زورش بیشتر است، دیگری را قربانی منافع کوتاه و بلندمدت خویش میکند.
نیکولو ماکیاول نیز به نوعی دیگر ماهیت انسان را تشریح کرده است. او در کتاب خود تحت عنوان «شهریار»، انسان را موجودی ذاتاً گرگصفت، ذاتاً تشنه قدرت، در پی کسب مقام و کاملا به دنبال منافع خود میداند. از نگاه او انسان، موجودی است که آرزوهای سیریناپذیر و جاهطلبیهای بیانتها دارد و همچنین کوتهبین، ظاهربین و فریبکار است.
اگر توجه کرده باشید، در عرصه روابط بینالملل نیز دولتها سیاست خارجی خود را غالبا بر اساس نظریه واقعگرایی، تدوین و تنظیم کردهاند و مطابق با همین پیریزی، اخلاق و اعتماد در رفتار و رویکرد سیاسی آنها جایگاهی ندارد. دولتها برای کسب منافع حداکثری، در پی بیشینهکردن قدرت خود هستند و به همین دلیل در نقاط مختلف دنیا هر روز شاهد درگیری، نزاع و جنگ نظامی هستیم.
اما سوی دیگر، ماجرای جالبی جریان دارد. جایی که ایمانوئل کانت، جان لاک و ژان ژاک روسو با نظریههای خود در سدههای هجدهم و نوزدهم میلادی انسانها را ذاتا پاکسرشت و اخلاقمدار توصیف کردهاند که میتوانند در حق یکدیگر تساهل و رواداری به خرج دهند. از نظر آنها تنها ضرورت این است که انسان به طبیعت خود بازگردد.
نظریههای این فیلسوفانِ عصر روشنگری بعدها شالوده ساختمان لیبرالیسم شد. لیبرالیستها بر این باورند که رفتارهای بد انسان معلول سرشت بد او نیست، بلکه حاصل نهادها و ترتیبات ساختاری است که میتوان اصلاحش کرد. در پی این ایده، لیبرالیستها بر اساس مقاله «صلح جاودان» کانت، میگویند کشورهایی که از حکومت جمهوری برخوردارند، قادرند با یکدیگر همکاری و پیوندهای اقتصادی ایجاد کنند و از این رو کمتر پیش میآید که چنین کشورهایی وارد جنگ نظامی با هم بشوند.